زندگی سه نفره
پادشاه روشنایی من
با اومدن تو، توی زندگی من و بابا زندگیمون رنگ و بوی دیگر گرفت یه جورایی همه چیز عوض شدن خوابیدنمون ، غذا خوردنمون ، بیرون رفتنمون و.... ولی با وجود همه ی سختیاش حس خیلی شیرینی بود وقتی نگاهت میکردیم دلمون میخواست زمان حرکتی نکنه ساعتها غرق نگاه کردنت بشیم... ماه اول خیلی سخت بود اما کم کم عادت کردیم یه جور دلنشینتر زندگی کنیم چون خیلی کوچیک بودی من وبابا دوتایی میبردیمت حمام میشستیم. یا نهار روز بعدرو شبا میپختم یا یه ساعتایی بابا نگهت میداشت من استراحت میکردم . چه لحظه های شیرینی بود با تمام وجودمان میخواستیمت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی