پادشاه فر و نور و روشنایی

اولین غذای کمکی

 طبق برنامه ای که پزشکت برات نوشته بود هرماه میبردیمت مطب دکتر صفا تو بیمارستان اسیا، اوایل چهارماهگیت رفته بودیم مطبش ، دکتر صفا گفته بود دیگه وقتشه غذای کمکی بدین از یه سری غذاهای شروع کرد که بهت بدیم مثل فرنی، بیسکویت مادر ... منم خیلی خوشحال شدم که باید بهت غذا بدم برا همین تا رسیدیم خونه یه بیسکویت مادر توی آب جوش حل کردم بهت دادم. واز فردای اون روز دادن فرنی رو بهت شروع کردم.
22 مرداد 1397

تا یک سالگی

نازنینم، تمام حرکات نوزادیت جلوی چشمانم هست. تقریبا تو ۵ماهگی شروع کردی به غلت زدن و چنگ زدن خیلی بامزه بود وقتی میخواستی با دستان کوچکت اسباب بازیهاتو برداری. ۷ماهگیت  منتظربودم چاردست وپا بری ولی زیاد علاقه ای به چاردست وپا رفتن نداشتی به جای اینکه به جلو خیز برداری بیشتر بسمت عقب میرفتی. و خیلی زود دسته مبل رو گرفتی و وایستادی وقتی ده ماهت بود لبه ی مبل رو میگرفتی راه میرفتی وتو یک سالگیت خیلی قشنگ راه میرفتی ولی هنوز دندونی درنیاوردی. تو یازده ماهگیت بودی که تازه شروع کردی به  دندون دراوردن با هر دندونی که درمیاوردی خیلی بی اشتها و عصبی وبداخلاق میشدی.
18 مرداد 1397

۶ماه اول

مهربونم بخاطر کولیک دلپیچه ی شدیدی داشتی تقریبا تا ۲ماه شبا خیلی بی تابی میکردی. کم کم شبا ارومتر شدی و خوابت منظم شد.  اولین واکسنت رو تو ۲ماهگیت زده بودیم درتاریخ ۱۴ فروردین ۹۵، خیلی درد کشیده بودی ما شمال بودیم . من ولیلی مدام کمپرس سرد و گرم میزاشتیم تا اروم بشی .  واکسن ۴ و ۶ ماهگیت روهم شمال زده بودم خانوم گیلانی واکسنتو میزد حالا بعدا بهت نشونت میدم .
15 مرداد 1397

زندگی سه نفره

پادشاه روشنایی من با اومدن تو، توی زندگی من و بابا زندگیمون رنگ و بوی دیگر گرفت یه جورایی همه چیز عوض شدن خوابیدنمون ، غذا خوردنمون ، بیرون رفتنمون و.... ولی با وجود همه ی سختیاش حس خیلی شیرینی بود وقتی نگاهت میکردیم دلمون میخواست زمان حرکتی نکنه ساعتها غرق نگاه کردنت بشیم... ماه اول خیلی سخت بود اما کم کم عادت کردیم یه جور دلنشینتر زندگی کنیم چون خیلی کوچیک بودی من وبابا دوتایی میبردیمت حمام میشستیم. یا نهار روز بعدرو شبا میپختم یا یه ساعتایی بابا نگهت میداشت من استراحت میکردم . چه لحظه های شیرینی بود با تمام وجودمان میخواستیمت
13 مرداد 1397

تولد یه فرشته

پسرنازنینم، قرار بود اواخر بهمن بدنیا بیای ولی به خاطر کم شدن مایع توی شکمم دوهفته زودتر بدنیا اومدی. وقتی برای معاینه رفتم مطب خانوم دکتر،خانوم دکتر باعجله گفت همین الان برو بیمارستان بچت تو موقعیت خوبی نیست سریع با بیمارستان هماهنگ کرد ومن هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال  برا اینکه تورو قرار بود تو آغوشم بگیرم وناراحت برا اینکه داشتی دوهفته زودتر میومدی وضیعت خوبی نبود .بلاخره ساعت ۶عصربه بیمارستان  مادران رسیدیم بعداز پذیرش به من امپولی زدن که ریه تو کامل بشه چون داشتی زودتر بدنیا میومدی.  سرانجام پسرنازنیم در ساعت ۱۰و ۳۰ دقیقه شب در تاریخ ۱۳ بهمن چشم با این دنیای زیبا گشودی.   
13 مرداد 1397

تورو توی وجودم داشتم

پسر نازنینم درتاریخ ۵ تیر۹۴ فهمیدم تورو ۵ هفته ست توی وجودم دارم. چه لحظه ی شیرینی بود، وقتی خانوم دکتر تهرانی وجود تورو به من خبر داد.  و شیرین ترین لحظه وقتی بود که وجود تورو به بابا امید گفتم و تو در ان لحظه شده بودی شیرین ترین و دوست داشتنی ترین اتفاق زندگیمان.
11 مرداد 1397